نه هر که چهره برافروخت، دلبری داند | نه هر که آینه سازد، سکندری داند | |
نه هر که طرف کله کج نهاد و تند نشست | کلاهداری و آیین سروری داند | |
تو بندگی، چو گدایان، به شرطِ مزد مکن | که خواجه خود روش بندهپروری داند | |
غلام همت آن رندِ عافیتسوزم | که در گداصفتی، کیمیاگری داند | |
وفا و عهد نکو باشد ار بیاموزی | وگرنه هر که تو بینی، ستمگری داند | |
بباختم دل دیوانه و ندانستم | که آدمیبچهای شیوهی پری داند | |
هزار نکتهی باریکتر ز مو اینجاست | نه هر که سر بتراشد قلندری داند | |
مدارِ نقطهی بینش ز خال توست مرا | که قدر گوهر یکدانه جوهری داند | |
به قد و چهره، هرآنکس که شاه خوبان شد | جهان بگیرد اگر دادگستری داند | |
ز شعر دلکش حافظ کسی بُوَد آگاه | که لطف طبع و سخنگفتنِ دری داند |
صبا به تهنیت پیر می فروش آمد | که موسم طرب و عیش و ناز و نوش آمد | |
هوا مسیح نفس گشت و باد نافه گشای | درخت سبز شد و مرغ در خروش آمد | |
تنور لاله چنان برفروخت باد بهار | که غنچه غرق عرق گشت و گل به جوش آمد | |
به گوش هوش نیوش از من و به عشرت کوش | که این سخن سحر از هاتفم به گوش آمد | |
ز فکر تفرقه بازآی تا شوی مجموع | به حکم آن که چو شد اهرمن سروش آمد | |
ز مرغ صبح ندانم که سوسن آزاد | چه گوش کرد که با ده زبان خموش آمد | |
چه جای صحبت نامحرم است مجلس انس | سر پیاله بپوشان که خرقه پوش آمد | |
ز خانقاه به میخانه میرود حافظ | مگر ز مستی زهد ریا به هوش آمد |
در نمازم خم ابروی تو با یاد آمد | حالتی رفت که محراب به فریاد آمد | |
از من اکنون طمع صبر و دل و هوش مدار | کان تحمل که تو دیدی همه بر باد آمد | |
باده صافی شد و مرغان چمن مست شدند | موسم عاشقی و کار به بنیاد آمد | |
بوی بهبود ز اوضاع جهان میشنوم | شادی آورد گل و باد صبا شاد آمد | |
ای عروس هنر از بخت شکایت منما | حجله حسن بیارای که داماد آمد | |
دلفریبان نباتی همه زیور بستند | دلبر ماست که با حسن خداداد آمد | |
زیر بارند درختان که تعلق دارند | ای خوشا سرو که از بار غم آزاد آمد | |
مطرب از گفته حافظ غزلی نغز بخوان | تا بگویم که ز عهد طربم یاد آمد |
یاری اندر کس نمیبینم یاران را چه شد | دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد | |
آب حیوان تیره گون شد خضر فرخ پی کجاست | خون چکید از شاخ گل باد بهاران را چه شد | |
کس نمیگوید که یاری داشت حق دوستی | حق شناسان را چه حال افتاد یاران را چه شد | |
لعلی از کان مروت برنیامد سالهاست | تابش خورشید و سعی باد و باران را چه شد | |
شهر یاران بود و خاک مهربانان این دیار | مهربانی کی سر آمد شهریاران را چه شد | |
گوی توفیق و کرامت در میان افکندهاند | کس به میدان در نمیآید سواران را چه شد | |
صد هزاران گل شکفت و بانگ مرغی برنخاست | عندلیبان را چه پیش آمد هزاران را چه شد | |
زهره سازی خوش نمیسازد مگر عودش بسوخت | کس ندارد ذوق مستی میگساران را چه شد | |
حافظ اسرار الهی کس نمیداندخموش | از که میپرسی که دور روزگاران را چه شد |
گداخت جان که شود کار دل تمام و نشد | بسوختیم در این آرزوی خام و نشد | |
به لابه گفت شبی میر مجلس تو شوم | شدم به رغبت خویشش کمینْغلام و نشد | |
پیام داد که خواهم نشست با رندان | بشد به رندی و دُردی کشیمْ نامْ و نشد | |
رواست در بر اگر میطپد کبوتر دل | که دید در ره خود تاب و پیچ دام و نشد | |
بدان هوس که به مستی ببوسم آن لبِ لعل | چه خون که در دلم افتاد همچو جام و نشد | |
به کوی عشق مَنِه بیدلیلِ راه قدم | که من به خویش نمودم صد اِهتِمام و نشد | |
فِغان که در طلب گنجنامهی مقصود | شدم خراب جهانی ز غم تمام و نشد | |
دریغ و درد که در جست و جوی گنجِ حضور | بسی شدم به گدایی بَرِ کِرام و نشد | |
هزار حیله برانگیخت حافظ از سر فکر | در آن هوس که شود آن نگارْ رامْ و نشد |
گل بی رخ یار خوش نباشد | بی باده بهار خوش نباشد | |
طرف چمن و طواف بستان | بی لاله عذار خوش نباشد | |
رقصیدن سرو و حالت گل | بی صوت هزار خوش نباشد | |
با یار شکرلب گل اندام | بی بوس و کنار خوش نباشد | |
باغ گل و مُل خوش است لیکن | بی صحبت یار خوش نباشد | |
هر نقش که دست عقل بندد | جز نقش نگار خوش نباشد | |
جان نقد محقر است حافظ | از بهر نثار خوش نباشد |
روز هجران و شب فرقت یار آخر شد | زدم این فال و گذشت اختر و کار آخر شد | |
آن همه ناز و تنعم که خزان میفرمود | عاقبت در قدم باد بهار آخر شد | |
شکر ایزد که به اقبال کله گوشه گل | نخوت باد دی و شوکت خار آخر شد | |
صبح امید که بد معتکف پرده غیب | گو برون آی که کار شب تار آخر شد | |
آن پریشانی شبهای دراز و غم دل | همه در سایه گیسوی نگار آخر شد | |
باورم نیست ز بدعهدی ایام هنوز | قصه غصه که در دولت یار آخر شد | |
ساقیا لطف نمودی قدحت پرمی باد | که به تدبیر تو تشویش خمار آخر شد | |
در شمار ار چه نیاورد کسی حافظ را | شکر کان محنت بیحد و شمار آخر شد |
خوش است خلوت، اگر یارْ یار من باشد | نه من بسوزم و او شمع انجمن باشد! | |
من آن نگین سلیمان به هیچ نستانم | که گاهگاه بر او دست اَهرمن باشد | |
روا مدار خدایا! که در حریم وصال | رقیب مَحرم و حِرمان نصیب من باشد | |
هُمای گو: «مفکن سایهی شرف هرگز | در آن دیار که طوطی کم از زَغَن باشد» | |
بیان شوق چه حاجت؟ که سوز آتش دل | توان شناخت ز سوزی که در سُخن باشد | |
هوای کوی تو از سر نمیرود؛ آری | غریب را دلِ سرگشته با وطن باشد | |
به سان سوسن اگر ده زبان شود حافظ | چو غنچه پیش تواَش مُهر بر دهن باشد |
کی شعر تر انگیزد خاطر که حزین باشد | یک نکته از این معنی گفتیم و همین باشد | |
از لعل تو گر یابم انگشتری زنهار | صد ملک سلیمانم در زیر نگین باشد | |
غمناک نباید بود از طعن حسود ای دل | شاید که چو وابینی خیر تو در این باشد | |
هر کو نکند فهمی زین کلک خیال انگیز | نقشش به حرام ار خود صورتگر چین باشد | |
جام می و خون دل هر یک به کسی دادند | در دایره قسمت اوضاع چنین باشد | |
در کار گلاب و گل حکم ازلی این بود | کاین شاهد بازاری وان پرده نشین باشد | |
آن نیست که حافظ را رندی بشد از خاطر | کاین سابقه پیشین تا روز پسین باشد |
نقد صوفی نه همه صافی بیغش باشد | ای بسا خرقه که مستوجب آتش باشد | |
صوفی ما که ز ورد سحری مست شدی | شامگاهش نگران باش که سرخوش باشد | |
خوش بود گر محک تجربه آید به میان | تا سیه روی شود هر که در او غش باشد | |
خط ساقی گر از این گونه زند نقش بر آب | ای بسا رخ که به خونابه منقش باشد | |
ناز پرورد تنعم نبرد راه به دوست | عاشقی شیوه رندان بلاکش باشد | |
غم دنیی دنی چند خوری باده بخور | حیف باشد دل دانا که مشوش باشد | |
دلق و سجاده حافظ ببرد باده فروش | گر شرابش ز کف ساقی مه وش باشد |
هر که را با خط سبزت سر سودا باشد | پای از این دایره بیرون ننهد تا باشد | |
من چو از خاک لحد لاله صفت برخیزم | داغ سودای توام سر سویدا باشد | |
تو خود ای گوهر یک دانه کجایی آخر | کز غمت دیده مردم همه دریا باشد | |
از بن هر مژهام آب روان است بیا | اگرت میل لب جوی و تماشا باشد | |
چون گل و می دمی از پرده برون آی و درآ | که دگرباره ملاقات نه پیدا باشد | |
ظل ممدود خم زلف توام بر سر باد | کاندر این سایه قرار دل شیدا باشد | |
چشمت از ناز به حافظ نکند میل آری | سرگرانی صفت نرگس رعنا باشد |
به حسن و خلق و وفا کس به یار ما نرسد | تو را در این سخن انکار کار ما نرسد | |
اگر چه حسنفروشان به جلوه آمدهاند | کسی به حسن و ملاحت به یار ما نرسد | |
به حق صحبت دیرین که هیچ محرم راز | به یار یک جهت حقگزار ما نرسد | |
هزار نقش برآید ز کلک صنع و یکی | به دلپذیریِ نقش نگار ما نرسد | |
هزار نقد به بازار کائنات آرند | یکی به سکهی صاحب عیار ما نرسد | |
دریغ قافلهی عمر کانچنان رفتند | که گردشان به هوای دیار ما نرسد | |
دلا ز رنج حسودان مرنج و واثق باش | که بد به خاطر امیدوار ما نرسد | |
چنان بزی که اگر خاک ره شوی کس را | غبار خاطری از رهگذار ما نرسد | |
بسوخت حافظ و ترسم که شرح قصهی او | به سمع پادشه کامگار ما نرسد |
سحر چون خسرو خاور علم بر کوهساران زد | به دست مرحمت یارم در امیدواران زد | |
چو پیش صبح روشن شد که حال مهر گردون چیست | برآمد خنده خوش بر غرور کامگاران زد | |
نگارم دوش در مجلس به عزم رقص چون برخاست | گره بگشود از ابرو و بر دلهای یاران زد | |
من از رنگ صلاح آن دم به خون دل بشستم دست | که چشم باده پیمایش صلا بر هوشیاران زد | |
کدام آهن دلش آموخت این آیین عیاری | کز اول چون برون آمد ره شب زنده داران زد | |
خیال شهسواری پخت و شد ناگه دل مسکین | خداوندا نگه دارش که بر قلب سواران زد | |
در آب و رنگ رخسارش چه جان دادیم و خون خوردیم | چو نقشش دست داد اول رقم بر جان سپاران زد | |
منش با خرقه پشمین کجا اندر کمند آرم | زره مویی که مژگانش ره خنجرگزاران زد | |
شهنشاه مظفر فر شجاع ملک و دین منصور | که جود بیدریغش خنده بر ابر بهاران زد | |
از آن ساعت که جام می به دست او مشرف شد | زمانه ساغر شادی به یاد میگساران زد | |
ز شمشیر سرافشانش ظفر آن روز بدرخشید | که چون خورشید انجم سوز تنها بر هزاران زد | |
دوام عمر و ملک او بخواه از لطف حق ای دل | که چرخ این سکه دولت به دور روزگاران زد | |
نظر بر قرعه توفیق و یمن دولت شاه است | بده کام دل حافظ که فال بختیاران زد |
اگر روم ز پی اش فتنهها برانگیزد | ور از طلب بنشینم به کینه برخیزد | |
و گر به رهگذری یک دم از وفاداری | چو گرد در پی اش افتم چو باد بگریزد | |
و گر کنم طلب نیم بوسه صد افسوس | ز حقه دهنش چون شکر فروریزد | |
من آن فریب که در نرگس تو میبینم | بس آب روی که با خاک ره برآمیزد | |
فراز و شیب بیابان عشق دام بلاست | کجاست شیردلی کز بلا نپرهیزد | |
تو عمر خواه و صبوری که چرخ شعبده باز | هزار بازی از این طرفهتر برانگیزد | |
بر آستانه تسلیم سر بنه حافظ | که گر ستیزه کنی روزگار بستیزد |
در اَزَل پرتو حُسنت ز تجلّی دم زد | عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد | |
جلوهای کرد رُخَت دید مَلَک عشق نداشت | عین آتش شد از این غیرت و بر آدم زد | |
عقل میخواست کز آن شعله چراغ افروزد | برق غیرت بدرخشید و جهان برهم زد | |
مدعی خواست که آید به تماشاگه راز | دست غیب آمد و بر سینهٔ نامحرم زد | |
جان عِلوی هوسِ چاهِ زَنَخدان تو داشت | دست در حلقهٔ آن زلف خَم اندر خَم زد | |
دیگران، قرعهٔ قسمت همه بر عیش زدند | دل غمدیده ما بود که هم بر غم زد | |
حافظ آن روز طربنامه عشق تو نوشت | که قلم بر سر اسباب دل خرم زد |
دمی با غم به سر بردن جهان یک سر نمیارزد | به می بفروش دلق ما کز این بهتر نمیارزد | |
به کوی می فروشانش به جامی بر نمیگیرند | زهی سجاده تقوا که یک ساغر نمیارزد | |
رقیبم سرزنشها کرد کز این باب رخ برتاب | چه افتاد این سر ما را که خاک در نمیارزد | |
شکوه تاج سلطانی که بیم جان در او درج است | کلاهی دلکش است اما به ترک سر نمیارزد | |
چه آسان مینمود اول غم دریا به بوی سود | غلط کردم که این طوفان به صد گوهر نمیارزد | |
تو را آن به که روی خود ز مشتاقان بپوشانی | که شادی جهان گیری غم لشکر نمیارزد | |
چو حافظ در قناعت کوش و از دنیای دون بگذر | که یک جو منت دونان دو صد من زر نمیارزد |
نسیم باد صبا دوشم آگهی آورد | که روز محنت و غم رو به کوتهی آورد | |
به مطربان صبوحی دهیم جامه چاک | بدین نوید که باد سحرگهی آورد | |
بیا بیا که تو حور بهشت را رضوان | در این جهان ز برای دل رهی آورد | |
همیرویم به شیراز با عنایت بخت | زهی رفیق که بختم به همرهی آورد | |
به جبر خاطر ما کوش کاین کلاه نمد | بسا شکست که با افسر شهی آورد | |
چه نالهها که رسید از دلم به خرمن ماه | چو یاد عارض آن ماه خرگهی آورد | |
رساند رایت منصور بر فلک حافظ | که التجا به جناب شهنشهی آورد |
دلم جز مهر مه رویان طریقی بر نمیگیرد | ز هر در میدهم پندش ولیکن در نمیگیرد | |
خدا را ای نصیحتگو حدیث ساغر و می گو | که نقشی در خیال ما از این خوشتر نمیگیرد | |
بیا ای ساقی گلرخ بیاور باده رنگین | که فکری در درون ما از این بهتر نمیگیرد | |
صراحی میکشم پنهان و مردم دفتر انگارند | عجب گر آتش این زرق در دفتر نمیگیرد | |
من این دلق مرقع را بخواهم سوختن روزی | که پیر می فروشانش به جامی بر نمیگیرد | |
از آن رو هست یاران را صفاها با می لعلش | که غیر از راستی نقشی در آن جوهر نمیگیرد | |
سر و چشمی چنین دلکش تو گویی چشم از او بردوز | برو کاین وعظ بیمعنی مرا در سر نمیگیرد | |
نصیحتگوی رندان را که با حکم قضا جنگ است | دلش بس تنگ میبینم مگر ساغر نمیگیرد | |
میان گریه میخندم که چون شمع اندر این مجلس | زبان آتشینم هست لیکن در نمیگیرد | |
چه خوش صید دلم کردی بنازم چشم مستت را | که کس مرغان وحشی را از این خوشتر نمیگیرد | |
سخن در احتیاج ما و استغنای معشوق است | چه سود افسونگری ای دل که در دلبر نمیگیرد | |
من آن آیینه را روزی به دست آرم سکندروار | اگر میگیرد این آتش زمانی ور نمیگیرد | |
خدا را رحمی ای منعم که درویش سر کویت | دری دیگر نمیداند رهی دیگر نمیگیرد | |
بدین شعر تر شیرین ز شاهنشه عجب دارم | که سر تا پای حافظ را چرا در زر نمیگیرد |
صبا وقت سحر بویی ز زلف یار میآورد | دل شوریده ما را به بو در کار میآورد | |
من آن شکل صنوبر را ز باغ دیده برکندم | که هر گل کز غمش بشکفت محنت بار میآورد | |
فروغ ماه میدیدم ز بام قصر او روشن | که رو از شرم آن خورشید در دیوار میآورد | |
ز بیم غارت عشقش دل پرخون رها کردم | ولی میریخت خون و ره بدان هنجار میآورد | |
به قول مطرب و ساقی برون رفتم گه و بیگه | کز آن راه گران قاصد خبر دشوار میآورد | |
سراسر بخشش جانان طریق لطف و احسان بود | اگر تسبیح میفرمود اگر زنار میآورد | |
عفاالله چین ابرویش اگر چه ناتوانم کرد | به عشوه هم پیامی بر سر بیمار میآورد | |
عجب میداشتم دیشب ز حافظ جام و پیمانه | ولی منعش نمیکردم که صوفی وار میآورد |
چه مستیست ندانم که رو به ما آورد | که بود ساقی و این باده از کجا آورد | |
تو نیز باده به چنگ آر و راه صحرا گیر | که مرغ نغمه سرا ساز خوش نوا آورد | |
دلا چو غنچه شکایت ز کار بسته مکن | که باد صبح نسیم گره گشا آورد | |
رسیدن گل و نسرین به خیر و خوبی باد | بنفشه شاد و کش آمد سمن صفا آورد | |
صبا به خوش خبری هدهد سلیمان است | که مژده طرب از گلشن سبا آورد | |
علاج ضعف دل ما کرشمه ساقیست | برآر سر که طبیب آمد و دوا آورد | |
مرید پیر مغانم ز من مرنج ای شیخ | چرا که وعده تو کردی و او به جا آورد | |
به تنگ چشمی آن ترک لشکری نازم | که حمله بر من درویش یک قبا آورد | |
فلک غلامی حافظ کنون به طوع کند | که التجا به در دولت شما آورد |
به سر جام جم آن گه نظر توانی کرد | که خاک میکده کحل بصر توانی کرد | |
مباش بی می و مطرب که زیر طاق سپهر | بدین ترانه غم از دل به در توانی کرد | |
گل مراد تو آن گه نقاب بگشاید | که خدمتش چو نسیم سحر توانی کرد | |
گدایی در میخانه طرفه اکسیریست | گر این عمل بکنی خاک زر توانی کرد | |
به عزم مرحله عشق پیش نه قدمی | که سودها کنی ار این سفر توانی کرد | |
تو کز سرای طبیعت نمیروی بیرون | کجا به کوی طریقت گذر توانی کرد | |
جمال یار ندارد نقاب و پرده ولی | غبار ره بنشان تا نظر توانی کرد | |
بیا که چاره ذوق حضور و نظم امور | به فیض بخشی اهل نظر توانی کرد | |
ولی تو تا لب معشوق و جام می خواهی | طمع مدار که کار دگر توانی کرد | |
دلا ز نور هدایت گر آگهی یابی | چو شمع خنده زنان ترک سر توانی کرد | |
گر این نصیحت شاهانه بشنوی حافظ | به شاهراه حقیقت گذر توانی کرد |
سالها دل طلب جام جم از ما میکرد | وآن چه خود داشت ز بیگانه تمنا میکرد | |
گوهری کز صدف کُوْن و مکان بیرون است | طلب از گمشدگانِ لبِ دریا میکرد | |
مشکل خویش برِ پیرِ مُغان بردم دوش | کو به تاییدِ نظر حلّ معما میکرد | |
دیدمش خرم و خندان، قدحِ باده به دست | واندر آن آینه صد گونه تماشا میکرد | |
گفتم: «این جام جهانبین به تو کِی داد حکیم؟» | گفت: «آن روز که این گنبد مینا میکرد» | |
بیدلی، در همه احوال، خدا با او بود | او نمیدیدش و از دور "خدایا" میکرد | |
این همه شعبده خویش که میکرد اینجا | سامری پیش عصا و ید بیضا میکرد | |
گفت: «آن یار، کز او گشت سر دار بلند، | جرمش این بود که اسرار هویدا میکرد» | |
فیض روح القدس ار باز مدد فرماید | دیگران هم بکنند آن چه مسیحا میکرد | |
گفتمش «سلسلهی زلف بتان از پی چیست؟» | گفت: «حافظ گلهای از دل شیدا میکرد!» |
یاد باد آن که ز ما وقت سفر یاد نکرد | به وداعی دل غمدیده ما شاد نکرد | |
آن جوانبخت که میزد رقم خیر و قبول | بنده پیر ندانم ز چه آزاد نکرد | |
کاغذین جامه به خونآب بشویم که فلک | رهنمونیم به پای علم داد نکرد | |
دل به امید صدایی که مگر در تو رسد | نالهها کرد در این کوه که فرهاد نکرد | |
سایه تا بازگرفتی ز چمن مرغ سحر | آشیان در شکن طره شمشاد نکرد | |
شاید ار پیک صبا از تو بیاموزد کار | زان که چالاکتر از این حرکت باد نکرد | |
کلک مشاطه صُنعش نکشد نقش مراد | هر که اقرار بدین حسن خداداد نکرد | |
مطربا! پرده بگردان و بزن راه عِراق | که بدین راه بشد یار و ز ما یاد نکرد | |
غزلیات عراقیست سرود حافظ | که شنید این ره دلسوز که فریاد نکرد؟ |
رو بر رهش نهادم و بر من گذر نکرد | صد لطف چشم داشتم و یک نظر نکرد | |
سیل سرشک ما ز دلش کین به درنبرد | در سنگ خاره قطره باران اثر نکرد | |
یا رب تو آن جوان دلاور نگاه دار | کز تیر آه گوشه نشینان حذر نکرد | |
ماهی و مرغ دوش ز افغان من نخفت | وان شوخ دیده بین که سر از خواب برنکرد | |
میخواستم که میرمش اندر قدم چو شمع | او خود گذر به ما چو نسیم سحر نکرد | |
جانا کدام سنگدل بیکفایتیست | کو پیش زخم تیغ تو جان را سپر نکرد | |
کلک زبان بریده حافظ در انجمن | با کس نگفت راز تو تا ترک سر نکرد |
دیدی ای دل که غم عشق دگربار چه کرد؟ | چون بشد دلبر و با یار وفادار چه کرد؟ | |
آه از آن نرگس جادو که چه بازی انگیخت | وه از آن مست که با مردم هشیار چه کرد | |
اشک من رنگ شفق یافت ز بیمهری یار | طالع بیشفقت بین که در این کار چه کرد | |
برقی از منزل لیلی بدرخشید سحر | وه که با خرمن مجنون دلافگار چه کرد | |
ساقیا! جام مِیام ده؛ که نگارنده غیب | نیست معلوم که در پرده اسرار چه کرد | |
آن که پرنقش زد این دایره مینایی | کس ندانست که در گردش پرگار چه کرد | |
فکر عشق، آتش غم در دل حافظ زد و سوخت | یار دیرینه ببینید که با یار چه کرد |
دل از من برد و روی از من نهان کرد | خدا را با که این بازی توان کرد | |
شب تنهاییم در قصد جان بود | خیالش لطفهای بیکران کرد | |
چرا چون لاله خونین دل نباشم | که با ما نرگس او سرگران کرد | |
که را گویم که با این درد جان سوز | طبیبم قصد جان ناتوان کرد | |
بدان سان سوخت چون شمعم که بر من | صراحی گریه و بربط فغان کرد | |
صبا گر چاره داری وقت وقت است | که درد اشتیاقم قصد جان کرد | |
میان مهربانان کی توان گفت | که یار ما چنین گفت و چنان کرد | |
عدو با جان حافظ آن نکردی | که تیر چشم آن ابروکمان کرد |
{{ب|نِفاق و زِرق نبخشد
چو باد، عزم سر کوی یار خواهم کرد | نفس به بوی خوشش مُشکبار خواهم کرد | |
به هرزه، بی می و معشوق، عمر میگذرد | بطالتم بس! از امروز کار خواهم کرد | |
هر آبروی که اندوختم ز دانش و دین | نثارِ خاکِ رهِ آن نگار خواهم کرد | |
چو شمعِ صُبحدمم شد ز مِهر او روشن | که عُمر در سر این کار و بار خواهم کرد | |
به یادِ چَشمِ تو خود را خراب خواهم ساخت | بنای عهد قدیم اُستُوار خواهم کرد | |
صبا کجاست که این جان خون گرفته چو گُل | فدای نِکهَت گیسوی یار خواهم کرد |
صوفی نهاد دام و سر حقه باز کرد | بنیاد مکر با فلک حقه باز کرد | |
بازی چرخ بشکندش بیضه در کلاه | زیرا که عرض شعبده با اهل راز کرد | |
ساقی بیا که شاهد رعنای صوفیان | دیگر به جلوه آمد و آغاز ناز کرد | |
این مطرب از کجاست که ساز عراق ساخت | و آهنگ بازگشت به راه حجاز کرد | |
ای دل بیا که ما به پناه خدا رویم | زان چه آستین کوته و دست دراز کرد | |
صنعت مکن که هر که محبت نه راست باخت | عشقش به روی دل در معنی فراز کرد | |
فردا که پیشگاه حقیقت شود پدید | شرمنده ره روی که عمل بر مجاز کرد | |
ای کبک خوش خرام کجا میروی بایست | غره مشو که گربه زاهد نماز کرد | |
حافظ مکن ملامت رندان که در ازل | ما را خدا ز زهد ریا بینیاز کرد |
بیا که ترک فلک خوان روزه غارت کرد | هلال عید به دور قدح اشارت کرد | |
ثواب روزه و حج قبول آن کس برد | که خاک میکده عشق را زیارت کرد | |
مقام اصلی ما گوشه خرابات است | خداش خیر دهاد آن که این عمارت کرد | |
بهای باده چون لعل چیست جوهر عقل | بیا که سود کسی برد کاین تجارت کرد | |
نماز در خم آن ابروان محرابی | کسی کند که به خون جگر طهارت کرد | |
فغان که نرگس جماش شیخ شهر امروز | نظر به دردکشان از سر حقارت کرد | |
به روی یار نظر کن ز دیده منت دار | که کار دیده نظر از سر بصارت کرد | |
حدیث عشق ز حافظ شنو نه از واعظ | اگر چه صنعت بسیار در عبارت کرد |
روشنی طلعت تو ماه ندارد | پیش تو گل رونق گیاه ندارد | |
گوشه ابروی توست منزل جانم | خوشتر از این گوشه پادشاه ندارد | |
تا چه کند با رخ تو دود دل من | آینه دانی که تاب آه ندارد | |
شوخی نرگس نگر که پیش تو بشکفت | چشم دریده ادب نگاه ندارد | |
دیدم و آن چشم دل سیه که تو داری | جانب هیچ آشنا نگاه ندارد | |
رطل گرانم ده ای مرید خرابات | شادی شیخی که خانقاه ندارد | |
خون خور و خامش نشین که آن دل نازک | طاقت فریاد دادخواه ندارد | |
گو برو و آستین به خون جگر شوی | هر که در این آستانه راه ندارد | |
نی من تنها کشم تطاول زلفت | کیست که او داغ آن سیاه ندارد | |
حافظ اگر سجده تو کرد مکن عیب | کافر عشق ای صنم گناه ندارد |
اگر نه باده غم دل ز یاد ما ببرد | نهیب حادثه بنیاد ما ز جا ببرد | |
اگر نه عقل به مستی فروکشد لنگر | چگونه کشتی از این ورطه بلا ببرد | |
فغان که با همه کس غایبانه باخت فلک | که کس نبود که دستی از این دعا ببرد | |
گذار بر ظلمات است خضر راهی کو | مباد کاتش محرومی آب ما ببرد | |
دل ضعیفم از آن میکشد به طرف چمن | که جان ز مرگ به بیماری صبا ببرد | |
طبیب عشق منم باده ده که این معجون | فراغت آرد و اندیشه خطا ببرد | |
بسوخت حافظ و کس حال او به یار نگفت | مگر نسیم پیامی خدای را ببرد |
آن که از سنبل او غالیه تابی دارد | باز با دلشدگان ناز و عتابی دارد | |
از سر کشته خود میگذری همچون باد | چه توان کرد که عمر است و شتابی دارد | |
ماه خورشید نمایش ز پس پرده زلف | آفتابیست که در پیش سحابی دارد | |
چشم من کرد به هر گوشه روان سیل سرشک | تا سهی سرو تو را تازهتر آبی دارد | |
غمزه شوخ تو خونم به خطا میریزد | فرصتش باد که خوش فکر صوابی دارد | |
آب حیوان اگر این است که دارد لب دوست | روشن است این که خضر بهره سرابی دارد | |
چشم مخمور تو دارد ز دلم قصد جگر | ترک مست است مگر میل کبابی دارد | |
جان بیمار مرا نیست ز تو روی سال | ای خوش آن خسته که از دوست جوابی دارد | |
کی کند سوی دل خسته حافظ نظری | چشم مستش که به هر گوشه خرابی دارد |
هر آن که جانب اهل وفا نگه دارد | خداش در همه حال از بلا نگه دارد | |
حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست | که آشنا سخن آشنا نگه دارد | |
دلا معاش چنان کن که گر بلغزد پای | فرشتهات به دو دست دعا نگه دارد | |
گرت هواست که معشوق نگسلد پیمان | نگاه دار سر رشته تا نگه دارد | |
صبا بر آن سر زلف ار دل مرا بینی | ز روی لطف بگویش که جا نگه دارد | |
چو گفتمش که دلم را نگاه دار چه گفت | ز دست بنده چه خیزد خدا نگه دارد | |
سر و زر و دل و جانم فدای آن یاری | که حق صحبت مهر و وفا نگه دارد | |
غبار راه راهگذارت کجاست تا حافظ | به یادگار نسیم صبا نگه دارد |
هر آن کو خاطر مجموع و یار نازنین دارد | سعادت همدم او گشت و دولت همنشین دارد | |
حریم عشق را درگه بسی بالاتر از عقل است | کسی آن آستان بوسد که جان در آستین دارد | |
دهان تنگ شیرینش مگر ملک سلیمان است | که نقش خاتم لعلش جهان زیر نگین دارد | |
لب لعل و خط مشکین چو آنش هست و اینش هست | بنازم دلبر خود را که حسنش آن و این دارد | |
به خواری منگر ای منعم ضعیفان و نحیفان را | که صدر مجلس عشرت گدای رهنشین دارد | |
چو بر روی زمین باشی توانایی غنیمت دان | که دوران ناتوانیها بسی زیر زمین دارد | |
بلاگردان جان و تن دعای مستمندان است | که بیند خیر از آن خرمن که ننگ از خوشه چین دارد | |
صبا از عشق من رمزی بگو با آن شه خوبان | که صد جمشید و کیخسرو غلام کمترین دارد | |
و گر گوید نمیخواهم چو حافظ عاشق مفلس | بگوییدش که سلطانی گدایی همنشین دارد |
دلی که غیبنمای است و جامِجم دارد | زِ خاتمی که دمی گُم شود چه غم دارد؟ | |
به خط و خال گدایان مده خزینه دل! | به دست شاهوَشی ده که مُحترم دارد | |
نَه هر درخت تحمل کند جفای خزان | غلام همت سروَم که این قدم دارد | |
رسید موسمِ آن، کز طرب، چو نرگس مست | نهد به پایِ قدح هرکه شِش دِرَم دارد | |
زر از بهای مِی اکنون، چو گُل، دریغ مدار | که عقلِ کل به صدت عیب مُتَّهم دارد | |
ز سِرِ غیبْ کس آگاه نیست، قصه مخوان! | کدام مَحرَمِ دل ره در این حرم دارد؟ | |
دلم، که لاف تَجَرد زدی، کنون صد شغل | به بوی زلف تو، با باد صبحدم دارد | |
مراد دل ز که پرسم؟ که نیست دلداری | که جلوهی نظر و شیوهی کَرَم دارد | |
ز جَیْبِ خِرقِهی حافظ چه طَرْفْ بتوان بست؟ | که ما صمد طلبیدیم و او صنم دارد |
کسی که حسن و خط دوست در نظر دارد | محقق است که او حاصل بصر دارد | |
چو خامه در ره فرمان او سر طاعت | نهادهایم مگر او به تیغ بردارد | |
کسی به وصل تو چون شمع یافت پروانه | که زیر تیغ تو هر دم سری دگر دارد | |
به پای بوس تو دست کسی رسید که او | چو آستانه بدین در همیشه سر دارد | |
ز زهد خشک ملولم کجاست باده ناب | که بوی باده مدامم دماغ تر دارد | |
ز باده هیچت اگر نیست این نه بس که تو را | دمی ز وسوسه عقل بیخبر دارد | |
کسی که از ره تقوا قدم برون ننهاد | به عزم میکده اکنون ره سفر دارد | |
دل شکسته حافظ به خاک خواهد برد | چو لاله داغ هوایی که بر جگر دارد |
تعداد صفحات : 11
درباره ما
همه روز روزه بودن ، همه شب نماز کردن همه ساله از پی حج سفر حجاز کردن شب جمعه ها نخفتن به خدای راز گفتن ز وجود بی نیازش طلب نیاز کردن به خدا قسم که کس را ثمر آن قدر نبخشد که به روی مستمندی در بسته باز کردن
اطلاعات کاربری
لینک دوستان
آرشیو
پیوندهای روزانه
آمار سایت
کدهای اختصاصی
ارسال لینک
< /BlogLinks>