loading...
حافظ
مدیر بازدید : 16 شنبه 28 دی 1392 نظرات (0)

 

نسیم باد صبا دوشم آگهی آورد   که روز محنت و غم رو به کوتهی آورد
به مطربان صبوحی دهیم جامه چاک   بدین نوید که باد سحرگهی آورد
بیا بیا که تو حور بهشت را رضوان   در این جهان ز برای دل رهی آورد
همی‌رویم به شیراز با عنایت بخت   زهی رفیق که بختم به همرهی آورد
به جبر خاطر ما کوش کاین کلاه نمد   بسا شکست که با افسر شهی آورد
چه ناله‌ها که رسید از دلم به خرمن ماه   چو یاد عارض آن ماه خرگهی آورد
رساند رایت منصور بر فلک حافظ   که التجا به جناب شهنشهی آورد

 

مدیر بازدید : 18 شنبه 28 دی 1392 نظرات (0)
دلم جز مهر مه رویان طریقی بر نمی‌گیرد   ز هر در می‌دهم پندش ولیکن در نمی‌گیرد
خدا را ای نصیحتگو حدیث ساغر و می گو   که نقشی در خیال ما از این خوشتر نمی‌گیرد
بیا ای ساقی گلرخ بیاور باده رنگین   که فکری در درون ما از این بهتر نمی‌گیرد
صراحی می‌کشم پنهان و مردم دفتر انگارند   عجب گر آتش این زرق در دفتر نمی‌گیرد
من این دلق مرقع را بخواهم سوختن روزی   که پیر می فروشانش به جامی بر نمی‌گیرد
از آن رو هست یاران را صفاها با می لعلش   که غیر از راستی نقشی در آن جوهر نمی‌گیرد
سر و چشمی چنین دلکش تو گویی چشم از او بردوز   برو کاین وعظ بی‌معنی مرا در سر نمی‌گیرد
نصیحتگوی رندان را که با حکم قضا جنگ است   دلش بس تنگ می‌بینم مگر ساغر نمی‌گیرد
میان گریه می‌خندم که چون شمع اندر این مجلس   زبان آتشینم هست لیکن در نمی‌گیرد
چه خوش صید دلم کردی بنازم چشم مستت را   که کس مرغان وحشی را از این خوشتر نمی‌گیرد
سخن در احتیاج ما و استغنای معشوق است   چه سود افسونگری ای دل که در دلبر نمی‌گیرد
من آن آیینه را روزی به دست آرم سکندروار   اگر می‌گیرد این آتش زمانی ور نمی‌گیرد
خدا را رحمی ای منعم که درویش سر کویت   دری دیگر نمی‌داند رهی دیگر نمی‌گیرد
بدین شعر تر شیرین ز شاهنشه عجب دارم   که سر تا پای حافظ را چرا در زر نمی‌گیرد

 

مدیر بازدید : 16 شنبه 28 دی 1392 نظرات (0)
صبا وقت سحر بویی ز زلف یار می‌آورد   دل شوریده ما را به بو در کار می‌آورد
من آن شکل صنوبر را ز باغ دیده برکندم   که هر گل کز غمش بشکفت محنت بار می‌آورد
فروغ ماه می‌دیدم ز بام قصر او روشن   که رو از شرم آن خورشید در دیوار می‌آورد
ز بیم غارت عشقش دل پرخون رها کردم   ولی می‌ریخت خون و ره بدان هنجار می‌آورد
به قول مطرب و ساقی برون رفتم گه و بی‌گه   کز آن راه گران قاصد خبر دشوار می‌آورد
سراسر بخشش جانان طریق لطف و احسان بود   اگر تسبیح می‌فرمود اگر زنار می‌آورد
عفاالله چین ابرویش اگر چه ناتوانم کرد   به عشوه هم پیامی بر سر بیمار می‌آورد
عجب می‌داشتم دیشب ز حافظ جام و پیمانه   ولی منعش نمی‌کردم که صوفی وار می‌آورد

 

مدیر بازدید : 5 شنبه 28 دی 1392 نظرات (0)
چه مستیست ندانم که رو به ما آورد   که بود ساقی و این باده از کجا آورد
تو نیز باده به چنگ آر و راه صحرا گیر   که مرغ نغمه سرا ساز خوش نوا آورد
دلا چو غنچه شکایت ز کار بسته مکن   که باد صبح نسیم گره گشا آورد
رسیدن گل و نسرین به خیر و خوبی باد   بنفشه شاد و کش آمد سمن صفا آورد
صبا به خوش خبری هدهد سلیمان است   که مژده طرب از گلشن سبا آورد
علاج ضعف دل ما کرشمه ساقیست   برآر سر که طبیب آمد و دوا آورد
مرید پیر مغانم ز من مرنج ای شیخ   چرا که وعده تو کردی و او به جا آورد
به تنگ چشمی آن ترک لشکری نازم   که حمله بر من درویش یک قبا آورد
فلک غلامی حافظ کنون به طوع کند   که التجا به در دولت شما آورد

 

مدیر بازدید : 9 شنبه 28 دی 1392 نظرات (0)
به سر جام جم آن گه نظر توانی کرد   که خاک میکده کحل بصر توانی کرد
مباش بی می و مطرب که زیر طاق سپهر   بدین ترانه غم از دل به در توانی کرد
گل مراد تو آن گه نقاب بگشاید   که خدمتش چو نسیم سحر توانی کرد
گدایی در میخانه طرفه اکسیریست   گر این عمل بکنی خاک زر توانی کرد
به عزم مرحله عشق پیش نه قدمی   که سودها کنی ار این سفر توانی کرد
تو کز سرای طبیعت نمی‌روی بیرون   کجا به کوی طریقت گذر توانی کرد
جمال یار ندارد نقاب و پرده ولی   غبار ره بنشان تا نظر توانی کرد
بیا که چاره ذوق حضور و نظم امور   به فیض بخشی اهل نظر توانی کرد
ولی تو تا لب معشوق و جام می خواهی   طمع مدار که کار دگر توانی کرد
دلا ز نور هدایت گر آگهی یابی   چو شمع خنده زنان ترک سر توانی کرد
گر این نصیحت شاهانه بشنوی حافظ   به شاهراه حقیقت گذر توانی کرد

 

مدیر بازدید : 17 شنبه 28 دی 1392 نظرات (0)
سال‌ها دل طلب جام جم از ما می‌کرد   وآن چه خود داشت ز بیگانه تمنا می‌کرد
گوهری کز صدف کُوْن و مکان بیرون است   طلب از گمشدگانِ لبِ دریا می‌کرد
مشکل خویش برِ پیرِ مُغان بردم دوش   کو به تاییدِ نظر حلّ معما می‌کرد
دیدمش خرم و خندان، قدحِ باده به دست   و‌اندر آن آینه صد گونه تماشا می‌کرد
گفتم: «این جام جهان‌بین به تو کِی داد حکیم؟»   گفت: «آن روز که این گنبد مینا می‌کرد»
بی‌دلی، در همه احوال، خدا با او بود   او نمی‌دیدش و از دور "خدایا" می‌کرد
این همه شعبده خویش که می‌کرد اینجا   سامری پیش عصا و ید بیضا می‌کرد
گفت: «آن یار، کز او گشت سر دار بلند،   جرمش این بود که اسرار هویدا می‌کرد»
فیض روح القدس ار باز مدد فرماید   دیگران هم بکنند آن چه مسیحا می‌کرد
گفتمش «سلسله‌ی زلف بتان از پی چیست؟»   گفت: «حافظ گله‌ای از دل شیدا می‌کرد!»

 

مدیر بازدید : 11 شنبه 28 دی 1392 نظرات (0)
یاد باد آن که ز ما وقت سفر یاد نکرد   به وداعی دل غمدیده ما شاد نکرد
آن جوان‌بخت که می‌زد رقم خیر و قبول   بنده پیر ندانم ز چه آزاد نکرد
کاغذین جامه به خونآب بشویم که فلک   رهنمونیم به پای علم داد نکرد
دل به امید صدایی که مگر در تو رسد   ناله‌ها کرد در این کوه که فرهاد نکرد
سایه تا بازگرفتی ز چمن مرغ سحر   آشیان در شکن طره شمشاد نکرد
شاید ار پیک صبا از تو بیاموزد کار   زان که چالاکتر از این حرکت باد نکرد
کلک مشاطه صُنعش نکشد نقش مراد   هر که اقرار بدین حسن خداداد نکرد
مطربا! پرده بگردان و بزن راه عِراق   که بدین راه بشد یار و ز ما یاد نکرد
غزلیات عراقیست سرود حافظ   که شنید این ره دلسوز که فریاد نکرد؟

 

مدیر بازدید : 16 شنبه 28 دی 1392 نظرات (0)
رو بر رهش نهادم و بر من گذر نکرد   صد لطف چشم داشتم و یک نظر نکرد
سیل سرشک ما ز دلش کین به درنبرد   در سنگ خاره قطره باران اثر نکرد
یا رب تو آن جوان دلاور نگاه دار   کز تیر آه گوشه نشینان حذر نکرد
ماهی و مرغ دوش ز افغان من نخفت   وان شوخ دیده بین که سر از خواب برنکرد
می‌خواستم که میرمش اندر قدم چو شمع   او خود گذر به ما چو نسیم سحر نکرد
جانا کدام سنگ‌دل بی‌کفایتیست   کو پیش زخم تیغ تو جان را سپر نکرد
کلک زبان بریده حافظ در انجمن   با کس نگفت راز تو تا ترک سر نکرد
مدیر بازدید : 6 شنبه 28 دی 1392 نظرات (0)

 

دیدی ای دل که غم عشق دگربار چه کرد؟   چون بشد دلبر و با یار وفادار چه کرد؟
آه از آن نرگس جادو که چه بازی انگیخت   وه از آن مست که با مردم هشیار چه کرد
اشک من رنگ شفق یافت ز بی‌مهری یار   طالع بی‌شفقت بین که در این کار چه کرد
برقی از منزل لیلی بدرخشید سحر   وه که با خرمن مجنون دل‌افگار چه کرد
ساقیا! جام مِی‌ام ده؛ که نگارنده غیب   نیست معلوم که در پرده اسرار چه کرد
آن که پرنقش زد این دایره مینایی   کس ندانست که در گردش پرگار چه کرد
فکر عشق، آتش غم در دل حافظ زد و سوخت   یار دیرینه ببینید که با یار چه کرد

 

مدیر بازدید : 14 شنبه 28 دی 1392 نظرات (0)
دل از من برد و روی از من نهان کرد   خدا را با که این بازی توان کرد
شب تنهاییم در قصد جان بود   خیالش لطف‌های بی‌کران کرد
چرا چون لاله خونین دل نباشم   که با ما نرگس او سرگران کرد
که را گویم که با این درد جان سوز   طبیبم قصد جان ناتوان کرد
بدان سان سوخت چون شمعم که بر من   صراحی گریه و بربط فغان کرد
صبا گر چاره داری وقت وقت است   که درد اشتیاقم قصد جان کرد
میان مهربانان کی توان گفت   که یار ما چنین گفت و چنان کرد
عدو با جان حافظ آن نکردی   که تیر چشم آن ابروکمان کرد

 

تعداد صفحات : 43

درباره ما
Profile Pic
همه روز روزه بودن ، همه شب نماز کردن همه ساله از پی حج سفر حجاز کردن شب جمعه ها نخفتن به خدای راز گفتن ز وجود بی نیازش طلب نیاز کردن به خدا قسم که کس را ثمر آن قدر نبخشد که به روی مستمندی در بسته باز کردن
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    پیوندهای روزانه
    آمار سایت
  • کل مطالب : 426
  • کل نظرات : 3
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 1
  • آی پی امروز : 13
  • آی پی دیروز : 1
  • بازدید امروز : 35
  • باردید دیروز : 2
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 49
  • بازدید ماه : 105
  • بازدید سال : 1,024
  • بازدید کلی : 11,447
  • کدهای اختصاصی
    ارسال لینک < /BlogLinks>