loading...
حافظ
مدیر بازدید : 17 شنبه 28 دی 1392 نظرات (0)
روز هجران و شب فرقت یار آخر شد   زدم این فال و گذشت اختر و کار آخر شد
آن همه ناز و تنعم که خزان می‌فرمود   عاقبت در قدم باد بهار آخر شد
شکر ایزد که به اقبال کله گوشه گل   نخوت باد دی و شوکت خار آخر شد
صبح امید که بد معتکف پرده غیب   گو برون آی که کار شب تار آخر شد
آن پریشانی شب‌های دراز و غم دل   همه در سایه گیسوی نگار آخر شد
باورم نیست ز بدعهدی ایام هنوز   قصه غصه که در دولت یار آخر شد
ساقیا لطف نمودی قدحت پرمی باد   که به تدبیر تو تشویش خمار آخر شد
در شمار ار چه نیاورد کسی حافظ را   شکر کان محنت بی‌حد و شمار آخر شد

 

مدیر بازدید : 17 شنبه 28 دی 1392 نظرات (0)

 

خوش است خلوت، اگر یارْ یار من باشد   نه من بسوزم و او شمع انجمن باشد!
من آن نگین سلیمان به هیچ نستانم   که گاه‌گاه بر او دست اَهرمن باشد
روا مدار خدایا! که در حریم وصال   رقیب مَحرم و حِرمان نصیب من باشد
هُمای گو: «مفکن سایه‌ی شرف هرگز   در آن دیار که طوطی کم از زَغَن باشد»
بیان شوق چه حاجت؟ که سوز آتش دل   توان شناخت ز سوزی که در سُخن باشد
هوای کوی تو از سر نمی‌رود؛ آری   غریب را دلِ سرگشته با وطن باشد
به سان سوسن اگر ده زبان شود حافظ   چو غنچه پیش تواَش مُهر بر دهن باشد

 

مدیر بازدید : 18 شنبه 28 دی 1392 نظرات (0)
کی شعر تر انگیزد خاطر که حزین باشد   یک نکته از این معنی گفتیم و همین باشد
از لعل تو گر یابم انگشتری زنهار   صد ملک سلیمانم در زیر نگین باشد
غمناک نباید بود از طعن حسود ای دل   شاید که چو وابینی خیر تو در این باشد
هر کو نکند فهمی زین کلک خیال انگیز   نقشش به حرام ار خود صورتگر چین باشد
جام می و خون دل هر یک به کسی دادند   در دایره قسمت اوضاع چنین باشد
در کار گلاب و گل حکم ازلی این بود   کاین شاهد بازاری وان پرده نشین باشد
آن نیست که حافظ را رندی بشد از خاطر   کاین سابقه پیشین تا روز پسین باشد

 

مدیر بازدید : 20 شنبه 28 دی 1392 نظرات (0)

 

نقد صوفی نه همه صافی بی‌غش باشد   ای بسا خرقه که مستوجب آتش باشد
صوفی ما که ز ورد سحری مست شدی   شامگاهش نگران باش که سرخوش باشد
خوش بود گر محک تجربه آید به میان   تا سیه روی شود هر که در او غش باشد
خط ساقی گر از این گونه زند نقش بر آب   ای بسا رخ که به خونابه منقش باشد
ناز پرورد تنعم نبرد راه به دوست   عاشقی شیوه رندان بلاکش باشد
غم دنیی دنی چند خوری باده بخور   حیف باشد دل دانا که مشوش باشد
دلق و سجاده حافظ ببرد باده فروش   گر شرابش ز کف ساقی مه وش باشد

 

مدیر بازدید : 11 شنبه 28 دی 1392 نظرات (0)
هر که را با خط سبزت سر سودا باشد   پای از این دایره بیرون ننهد تا باشد
من چو از خاک لحد لاله صفت برخیزم   داغ سودای توام سر سویدا باشد
تو خود ای گوهر یک دانه کجایی آخر   کز غمت دیده مردم همه دریا باشد
از بن هر مژه‌ام آب روان است بیا   اگرت میل لب جوی و تماشا باشد
چون گل و می دمی از پرده برون آی و درآ   که دگرباره ملاقات نه پیدا باشد
ظل ممدود خم زلف توام بر سر باد   کاندر این سایه قرار دل شیدا باشد
چشمت از ناز به حافظ نکند میل آری   سرگرانی صفت نرگس رعنا باشد

 

مدیر بازدید : 5 شنبه 28 دی 1392 نظرات (0)

 

به حسن و خلق و وفا کس به یار ما نرسد   تو را در این سخن انکار کار ما نرسد
اگر چه حسن‌فروشان به جلوه آمده‌اند   کسی به حسن و ملاحت به یار ما نرسد
به حق صحبت دیرین که هیچ محرم راز   به یار یک جهت حق‌گزار ما نرسد
هزار نقش برآید ز کلک صنع و یکی   به دل‌پذیریِ نقش نگار ما نرسد
هزار نقد به بازار کائنات آرند   یکی به سکه‌ی صاحب عیار ما نرسد
دریغ قافله‌ی عمر کان‌چنان رفتند   که گردشان به هوای دیار ما نرسد
دلا ز رنج حسودان مرنج و واثق باش   که بد به خاطر امیدوار ما نرسد
چنان بزی که اگر خاک ره شوی کس را   غبار خاطری از ره‌گذار ما نرسد
بسوخت حافظ و ترسم که شرح قصه‌ی او   به سمع پادشه کامگار ما نرسد

 

مدیر بازدید : 17 شنبه 28 دی 1392 نظرات (0)
سحر چون خسرو خاور علم بر کوهساران زد   به دست مرحمت یارم در امیدواران زد
چو پیش صبح روشن شد که حال مهر گردون چیست   برآمد خنده خوش بر غرور کامگاران زد
نگارم دوش در مجلس به عزم رقص چون برخاست   گره بگشود از ابرو و بر دل‌های یاران زد
من از رنگ صلاح آن دم به خون دل بشستم دست   که چشم باده پیمایش صلا بر هوشیاران زد
کدام آهن دلش آموخت این آیین عیاری   کز اول چون برون آمد ره شب زنده داران زد
خیال شهسواری پخت و شد ناگه دل مسکین   خداوندا نگه دارش که بر قلب سواران زد
در آب و رنگ رخسارش چه جان دادیم و خون خوردیم   چو نقشش دست داد اول رقم بر جان سپاران زد
منش با خرقه پشمین کجا اندر کمند آرم   زره مویی که مژگانش ره خنجرگزاران زد
شهنشاه مظفر فر شجاع ملک و دین منصور   که جود بی‌دریغش خنده بر ابر بهاران زد
از آن ساعت که جام می به دست او مشرف شد   زمانه ساغر شادی به یاد میگساران زد
ز شمشیر سرافشانش ظفر آن روز بدرخشید   که چون خورشید انجم سوز تنها بر هزاران زد
دوام عمر و ملک او بخواه از لطف حق ای دل   که چرخ این سکه دولت به دور روزگاران زد
نظر بر قرعه توفیق و یمن دولت شاه است   بده کام دل حافظ که فال بختیاران زد

 

مدیر بازدید : 15 شنبه 28 دی 1392 نظرات (0)
اگر روم ز پی اش فتنه‌ها برانگیزد   ور از طلب بنشینم به کینه برخیزد
و گر به رهگذری یک دم از وفاداری   چو گرد در پی اش افتم چو باد بگریزد
و گر کنم طلب نیم بوسه صد افسوس   ز حقه دهنش چون شکر فروریزد
من آن فریب که در نرگس تو می‌بینم   بس آب روی که با خاک ره برآمیزد
فراز و شیب بیابان عشق دام بلاست   کجاست شیردلی کز بلا نپرهیزد
تو عمر خواه و صبوری که چرخ شعبده باز   هزار بازی از این طرفه‌تر برانگیزد
بر آستانه تسلیم سر بنه حافظ   که گر ستیزه کنی روزگار بستیزد

 

مدیر بازدید : 13 شنبه 28 دی 1392 نظرات (0)
در اَزَل پرتو حُسنت ز تجلّی دم زد   عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد
جلوه‌ای کرد رُخَت دید مَلَک عشق نداشت   عین آتش شد از این غیرت و بر آدم زد
عقل می‌خواست کز آن شعله چراغ افروزد   برق غیرت بدرخشید و جهان برهم زد
مدعی خواست که آید به تماشاگه راز   دست غیب آمد و بر سینهٔ نامحرم زد
جان عِلوی هوسِ چاهِ زَنَخدان تو داشت   دست در حلقهٔ آن زلف خَم اندر خَم زد
دیگران، قرعهٔ قسمت همه بر عیش زدند   دل غمدیده ما بود که هم بر غم زد
حافظ آن روز طربنامه عشق تو نوشت   که قلم بر سر اسباب دل خرم زد

 

مدیر بازدید : 13 شنبه 28 دی 1392 نظرات (0)

 

دمی با غم به سر بردن جهان یک سر نمی‌ارزد   به می بفروش دلق ما کز این بهتر نمی‌ارزد
به کوی می فروشانش به جامی بر نمی‌گیرند   زهی سجاده تقوا که یک ساغر نمی‌ارزد
رقیبم سرزنش‌ها کرد کز این باب رخ برتاب   چه افتاد این سر ما را که خاک در نمی‌ارزد
شکوه تاج سلطانی که بیم جان در او درج است   کلاهی دلکش است اما به ترک سر نمی‌ارزد
چه آسان می‌نمود اول غم دریا به بوی سود   غلط کردم که این طوفان به صد گوهر نمی‌ارزد
تو را آن به که روی خود ز مشتاقان بپوشانی   که شادی جهان گیری غم لشکر نمی‌ارزد
چو حافظ در قناعت کوش و از دنیای دون بگذر   که یک جو منت دونان دو صد من زر نمی‌ارزد

 

تعداد صفحات : 43

درباره ما
Profile Pic
همه روز روزه بودن ، همه شب نماز کردن همه ساله از پی حج سفر حجاز کردن شب جمعه ها نخفتن به خدای راز گفتن ز وجود بی نیازش طلب نیاز کردن به خدا قسم که کس را ثمر آن قدر نبخشد که به روی مستمندی در بسته باز کردن
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    پیوندهای روزانه
    آمار سایت
  • کل مطالب : 426
  • کل نظرات : 3
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 1
  • آی پی امروز : 12
  • آی پی دیروز : 1
  • بازدید امروز : 33
  • باردید دیروز : 2
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 47
  • بازدید ماه : 103
  • بازدید سال : 1,022
  • بازدید کلی : 11,445
  • کدهای اختصاصی
    ارسال لینک < /BlogLinks>